مانی شیرمرد کوچولو

روزهای دور از بابایی

سلام پسر گلم,امروز دقیقا 12 روزه که ازبابایی دوریم. درسته که کنار آنایینا هستیم و خیلی هم خوش میگذره ولی خوب جای بابایی خیلی معلومه. برای اینکه حوصله ما دم عیدی سر نره ما رو آورد تبریز  و خودش با اونهمه کارو بار تنها موند. مانی تو خوشبخت ترین بچه دنیایی چون مهربون ترین بابای دنیا رو داری. روزی میرسه که خودت بزرگ میشی و این حرفمو با تمام وجودت درک میکنی ولی انگار من نمیتونم تا رسیدن اون روزا منتظر بمونم و میخوام کمی در مورد بابات بهت بگم.البته خودم هم خیلی دلم براش تنگ شده,مثل اینکه صد ساله ندیدمش. مانی جونم بابایی تو در لحظه لحظه بزرگ کردنت کنار من بوده و هیچ وقت ما رو تنها نگذاشته, حتی بعضی وقتها که از دستش براومده از من هم بیشتر بهت ...
26 اسفند 1391

بالشهای جادویی

سلام پسرم, امروز حرکت جالبی زدی. آنا دو تا بالش آورد تا روشون بازی کنی. اولش چند بار روش غلت زدی و خودتو اینور اونور زدی بعد آتا پیشنهاد کرد که بالشارو رو هم بزاریم تا بتونی از اونا کمک بگیری و یواش یواش شروع کنی به وایسادن.تو هم خیلی از این کار خوشت اومده بود هی پشت سر هم میرفتی بالا و با باسن مبارک پرت میشدی پایین. تا اینکه یهویی یه لحظه روی دو  تا پات بدون کمک ما وایسادی. اصلا پسر عجیبی شدی عزیزم از وقتی اومدیم تبریز همه "اولین"ها رو داری انجام میدی و ما رو حسابی شگفت زده کردی. این تبریز عجب جاییه!!!!!!! ببین خودتو هلاک کردی از بس رفتی بالا و اومدی پایین.من فدای این هیکل خوشگلت ...
21 اسفند 1391

لحظه های رمانتیک با آنا

پسر قشنگم میدونی که مامان خیلی دوستت داره خیلییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی اندازه کل دنیا از اونم بیشتر.ولی به نظرم آنا تو رو از منم بیشتر تر دوست داره ,اون خیلی زحمتتو کشیده. یادمه از وقتی که فهمیدیم تو تازنین توی شکم مامانی هستی آنا بهت رسیدگی کرده تا وقتی که به دنیا اومدی و بعد از اونم تا 50 روزه بشی پیشمون موند تا تو از آب و گل دربیای.خلاصه آنا همیشه هواتو داشته,منم مطمئنم وقتی که تو بزرگ بشی و یه گل پسر تمام عیار بشی حتما براش جبران میکنی. امروز ظهری حسابی با آنا خلوت کرده بودی و غش غش میخندیدی .منم چند تا عکس ازتون یادگاری گرفتم:   ...
21 اسفند 1391

مانی و روبی

عزیزم از وقتی اومدیم تبریز با پدیده جدیدی به نام روبی آشنا شدی که اولین برخوردت خیلی جالب بود.وقتی روبی رو دیدی فکر کردی که اسباب بازی هستش ولی  اون که حرکت میکرد مات و مبهوت میموندی .خیلی ازش خوشت میاد تازه یه بارم گرفتی دمش رو کندی . عاشق اسباب بازیهای روبی هستی وقتی گیرشون میاری دیگه نمیشه ازت پسش گرفت روبی هم هی بهت پارس میکنه و جالبه که تو به جای اینکه بترسی می خندی .عزیزترینم الان چون خیلی کوچیکی باید مواظبت باشم به خاطر همین نمیزارم که خیلی نزدیک روبی بشی که خدای نکرده مشکلی پیش نیاد برات, ولی مطمئنم وقتی بزرگ شدی دوستای خوبی برا هم میشین. ...
20 اسفند 1391

اولین اشاره

خوشگلم ,آهوی من, نازنینم امروز برای اولین بار با انگشتت اشاره کردی ( 18 اسفند)بغل آنا بودی و مثل همیشه داشتی میچرخیدی ,آنا چیزهای مختلف نشونت میداد تو هم ذوق میکردی, یهویی دیدم آنا داد و بیداد میکنه و کلی خوشحاله منم دویدم توی آشپزخونه و دیدم که داری با انگشتت عکس آتا رو نشون میدی .قربونه اون انگشت نازنینت .بلافاصله دوربین آوردم و ازت عکس گرفتم .خیلی لحظه قشنگی بود: سایه دستت بهتر نشون میده ,چون شبه عکس کم کیفیته ...
19 اسفند 1391

شیرین کاریهای تبریز مانی بالا

گل پسر از وقتی اومدی تبریز شیطونیهات چند برابر شده. یه شیطون بلایی شدی که نپرس. هر شب که با بابایی حرف میزنیم کاراتو براش تعریف میکنم اونم کلی ذوق میکنه.الان هم میخوام کلی عکس بزارم تا باباتم بتونه بره تماشا بکنه. یکی از شاهکارات اینه که از همه چی میکشی بالا.خونه آنا پله داره و تو عاشق اونایی. تا چشم ما رو میدزدی میپری میری سر پله ها: یکی دیگه از جاذبه های توریستی خونه آنا اینا این ستون وسط خونه هست که تو از اون هم رفتی بالا البته به کمک آنا: ببین به این کریر هم رحم نکردی: دستگیره های این کمد هم خیلی مشغولت میکنه:   وای وای واااااااااااای از دست این دمپاییها که حسابی حال منو گرفتن.آخه دمپایی چی داره عزیزم که...
19 اسفند 1391

مسافرت شیرین تبریز

مانی جون پسر گلم اولین بار که اومدیم تبریز تو خیلی کوچیک بودی 19 روزه بودی .الان 9 ماهه شدی گل پسرم. اسفند ماهه و ما برای تعطیلات عید اومدیم تبریز پیش آتا و آناو خاله جون لاله. قرار بود 15 بیایم ولی کاری برا بابات پیش اومد که مجبور شدیم 10 بیایم.قبل از ظهر روزی که حرکت کردیم تو برای اولین بار از لبه های تختت گرفتی و بلند شدی وایسادی تنهایی و بدون کمک من.اخه تازه شروع کردی چهاردست و پا راه رفتن رو. چند روز هم هست که از دستات کمک میگیری و به زور خودتو میکشی بالا.منم این لحظه ای رو که خودت تنهایی وایسادی رو شکار کردم که برات میزارم.البته اول کله راننده بیچاره رو کندی بعدشم خواستی آویز های تختت رو سرنگون کنی و بعععععععععععد هم وایسادی   ...
15 اسفند 1391

تصمیم برای نوشتن

مانی عزیزم خیلی وقت بود که میخواستم خاطرات بزرگ شدن تو رو بنویسم تا در اینده بتونی مروری بر گذشته ات داشته باشی قسمت امروز بوده. الان 9 ماهه که تو عزیز مامان به دنیا اومدی .کمی دیر شده ولی من سعی میکنم از ماههای گذشته هم چیزهایی برات بزارم.الان دو روزه که من اومدم تبریز پیش آنا و آتا. آنا خیلی کمکم میکنه و منم میتونم فرصت کنم وبلاگتو راه بندازم
14 اسفند 1391
1